کانون هموفیلی جهت بهره مندی بیماران از خدمات درمانی اقدام به تأسیس مرکز درمان جامع بیماران هموفیلی نموده است ریاست علمی این مرکز را آقای دکتر علاء به صورت افتخاری بر عهده دارند . در این ویدئو ایشان توضیحاتی را در باره هموفیلی و خدمات درمانی مربوطه ارائه داده اند .
فریدون علا در مدرسۀ میلتن آکادمی در نزدیکی بوستن امریکا دیپلم متوسطه را می گیرد و بعد به عنوان دانشجوی دوره لیسانس در رشته تاریخ وارد دانشگاه هاروارد می شود. در سال ۱۳۳۱ فارغ التحصیل شده ولی تا سال بعد آنجا می ماند چون تصمیم می گیرد، طب بخواند.
به دانشگاه ادینبورگ در اسکاتلند می رود، دانشگاهی که به عنوان بهترین دانشکده پزشکی اروپا شهرت داشت. بعد از شش سال در سال ۱۳۳۸ فارغ التحصیل می شود. پس از تکمیل دوره انترنی از ولکام تراست یک بورس تحقیقاتی گرفته و مشغول مطالعۀ موارد بیماریهای خونی ناشی از سوء جذب گوارشی می شود و در نهایت تخصص داخلی و خونشناسی را با موفقیت در کالج سلطتنی پزشکان سپری می کند.
عنوان : گفت و گو با دکتر فریدون علا؛ بنیانگذار سازمان انتقال خون ایران
تاریخ : ۱۳۹۳/۰۹/۲۶
ساعت : ۱۱:۳:۱۷
گفت و گو با جناب آقای دکتر فریدون علا؛ بنیانگذار سازمان انتقال خون ایران
متن زیر بخشی از مصاحبه مجله پادهش با دکتر فریدون علا؛ بنیانگذار سازمان انتقال خون ایران است.
چه زمانی به ایران برگشتید؟
در تابستان سال ۱۳۴۳ پدرم مرحوم شد و یک سال بعد به ایران برگشتم. شروع به کارم در ایران در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود. آن موقع «دکتر صالح» ریاست دانشگاه تهران را بر عهده داشت که یک زمانی عضو کابینۀ مرحوم پدرم در دوره نخست وزیری اش بود و «دکتر حفیظی» مسؤول امور پرسنلی پزشکی دانشکده بود.
دفتر دکتر حفیظی اتاق درازی بود پر از افراد متقاضی که دور تا دور نشسته بودند تا خدمت ایشان برسند. به شوخی هم گفته می شد که می توانی بروی خدمت دکتر حفیظی و بگویی من آمده ام، رییس دانشگاه شوم؛ ایشان هم می فرمایند: «صحیح، صحیح، خواهشمندم نامتان را مرقوم بفرمایید!» البته من در سالهای بعد با دکتر حفیظی دوست شدم به خصوص در زمانی که تصدی سازمان نظام پزشکی را بر عهده داشت ولی در آن موقع و در برخورد اول همۀ اینها به نظر من خیلی نا آشنا بود و بوروکراسی دانشگاه تهران واقعاً هیبتی داشت!
بالاخره پس از طی کردن هفت خان رستم به عنوان استادیار دانشکده پزشکی با حقوق ۶۰۰ تومان در ماه استخدام شدم.
اولین روزهای کار در ایران چگونه پیش می رفت؟
باید این را هم تلویحاً بگویم که از رفتار اطبا به نام که رؤسای بخشهای بیمارستان پانصد تختخوابی، همان هزار تختخوابی معروف (که البته بستگی به این داشت که چند تا مریض را در یک تخت بخوابانند!) بودند متعجب می شدم. مثلاً ساعت ۱۱ صبح نزول اجلال می فرمودند و می گفتند: «خوب بچه ها، چه چیز جالبی دارید؟» بعد می نشستند، یک استکان چای می خوردند و پس از دیدن آن «چیز» جالب، می رفتند بیماران خصوصی خودشان را بازدید و یا عمل می کردند. من جور دیگری آموزش دیده بودم و در نتیجه طرز تفکرم فرق می کرد.
به هر صورت اولین بخش خونشناسی بالینی را من در آنجا تأسیس کردم که منجر به کشمکش با آزمایشگاه مرکزی شد. می گفتند: پس ما در اینجا چه کاره ایم اگر هر کدام از شما آزمایشگاه اختصاصی خودتان را در اینجا راه بیندازید؟ و البته تا آن زمان تمام کارهای آزمایشگاهی بیمارستانی در یک جا متمرکز بود تحت ریاست آقای دکتر آژیر.
متخصص خونشناسی باید یک جانور ذوحیاتین باشد، یعنی در واقع هم باید به تمام روشهای مختلف آزمایشگاهی کاملاً مسلط باشد و هم در بالین مریض مثل هر پزشک متخصص داخلی تبحر داشته باشد. بنابراین ما در بخش خونشناسی بالینی به یک آزمایشگاه اختصاصی مجهز نیاز داشتیم. فراهم کردن این وسایل و تجهیزات کار آسانی نبود.
آزمایشگاه اختصاصی مورد نظرتان راه اندازی شد؟
خوشبختانه ولکام تراست بار دیگر به من کمک کرد و برای پایه گذاری یک آزمایشگاه مدرن حاضر شد ۱۸ هزار لیره استرلینگ اهدا کند. قرار بود دانشگاه تهران هم به همین میزان و به صورت ریالی بخش ما را تقویت کند که البته حتی یک شاهی هم از طرف دانشگاه به دست ما نرسید! ولی در آن زمان کمک ولکام تراست واقعاً ثروتی بود و موجبات خریداری و فراهم شدن تمام وسایل آزمایشگاهی لازم برای تأسیس یک مرکز مدرن را فراهم کرد، تا جایی که حتی توانستم خرج استخدام موقت یک تکنولوژیست خارجی را برای آموزش کارمندان آزمایشگاهی خودمان فراهم کنم، اگرچه بیشتر آن روشهای آزمایشگاهی را خود من راه اندازی کردم. این روشها گذشته از روشهای میکروسکپی معمول برای تشخیص لوسمیها و لنفومها به وسیلۀ معاینۀ خون محیطی و مغز استخوان، شامل خیلی چیزهای دیگر هم بود مانند استفاده از رادیوایزوتوپها، اندازه گیری ویتامین B12 و جذب آن با اسید فولیک خون محیطی؛ الکتروفورز هموگلوبین یا آنزیمهای گویچه های سرخ مثل G6PD و غیره.
حتی توانستیم به تدریج طیف کارهای مورد نظرمان را گسترش بدهیم و از این رو من و همکاران بخش احساس می کردیم که داریم کارهای مثبت و جدیدی انجام می دهیم. یکی از آن کارهای جدید تشخیص هپاتیتB بود که تا آن زمان در ایران انجام نمی گرفت. این آنتیژنی بود که بلومبرگ / Blumberg در استرالیا کشف کرده بود که التهاب ویروسی کبد را مشخص می کرد و البته اهمیت این ویروس که به وسیلۀ تزریق خون انتقال پیدا می کند از همان زمان مرا به طرف موضوع خدمات انتقال خون و مخاطرات آن در ایران، می کشاند.
بیماران هموفیل از شما به عنوان پدر معنوی خود یاد می کنند، دلیل این لقب چیست؟
قبل از اینکه وسایل لازم برای راه اندازی آزمایشگاه همه از راه برسند و فضای مناسبی برای شروع کار آماده شود من علاقمند شدم به تشخیص و درمان بیماریهای خونریزی دهنده مانند هموفیلی. این بیماری را البته ملکۀ ویکتوریا معروف کرد برای اینکه خودش ناقل ژن هموفیلی B بود، یعنی کمبود فاکتور ۹ انعقادی. بعد به علل سیاسی دخترانش که آنها هم همه ناقل بیماری بودند با پادشاهان کشورهای اروپایی ازدواج کردند: آلفونسو پادشاه اسپانیا، لئوپولد پادشاه بلژیک، تزار نیکلای دوم و آن داستان معروف نفوذ شوم راسپوتین در دربار روسیه که لابد در جریانش هستید…
به هر حال من به این دسته از بیماران که مورد توجه هیچکس نبودند علاقمند شدم و با یک بنماری ۳۷ درجۀ کهنه و چند تا پیپت (Pipette) توانستم تشخیص قطعی بیماریهای خونریزی دهنده ارثی مختلف را برای بار اول در ایران به دست بیاورم که البته خیلی هیجان انگیز بود. ولی گذشته از تشخیص می بایستی فکری هم برای درمان این کودکان بیچاره کرد، کودکانی که در نتیجۀ خونریزی های پی درپی مفاصل آنها تخریب شده بود. بعضی از این بچه های بدبخت در سن ۱۴ سالگی حتی نمی توانستند از تخت پایین بیایند و کاملاً علیل بودند. در آن زمان برای درمان این بیماران فقط خون کامل مورد استفاده قرار می گرفت (آنهم چه خونی که بعداً در موردش صحبت خواهیم کرد!) ولی چون مقدار فاکتور ۸ یا ۹ انعقادی برای درمان جانشینی هموفیلی شدید در یک واحد خون بسیار اندک است، می بایستی این عوامل انعقادی را به وسیله ای متراکم کرد.
ناگفته نماند که حتی در کشورهای پیشرفته هم هنوز فرآورده متراکم به صورت صنعتی به بازار نیامده بود و فقط دکتر بیرگر و مارگارتا بلمبک / Birger and Margaretha Blomback در انستیتو کارولین سکامی سوئد فرآوردهای از پلاسمای انسانی ساخته بودند به نام مشتق ۱-O که حاوی فاکتور ۸ انعقادی همراه فیبرینوژن بود. خوشبختانه در سال ۱۳۴۳ جودیت پول / Judith Pooleیک محقق آمریکایی روش خیلی ساده ای برای تهیۀ فاکتور ۸ متراکم گزارش کرد به نام کریوپرسیپتیت / Cryoprecipitate که عبارت بود از منجمد کردن پلاسما به سرعت و به وسیلۀ الکل و یخ خشک؛ و ما در بخش خون بیمارستان الکل را داخل یک سطل حاوی یخ خشک، درست مثل درست کردن بستنی، این فرآورده را تولید و ذخیره می کردیم برای پوشش جراحی های ترمیمی بچه های هموفیلی که کاملاً زمین گیر بودند. چند نفر جراح باشهامت از جمله آقای «دکتر شیخ الاسلام زاده» (خدا رحمتش کند)، «دکتر گرجی» و «دکتر ظهیر» جراحیهای ارتوپدی این بیماران را بر عهده گرفتند. یادم است توی اتاق عمل از من میپرسیدند، «ببرم فریدون؟!» به هر حال آن روزهای اول کار هم نگران کننده و هم در عین حال هیجان انگیز بود.
نمونه ای موفق از این جراحی ها به یاد دارید؟
یکی از بیمارانی که هنوز به یاد دارم جوانی بود که کیست هیداتیک توی ریه داشت و در ضمن مبتلا به هموفیلی بود و وقتی که سرفه می کرد گاهی یک لیتر خون از سینه اش بالا می آورد! «دکتر کاظمی» جراح قفسۀ سینه یکی از لُبهای ریۀ راست او را که حاوی این کیست بود برداشت. این عمل جراحی خطیر در یک بیمار مبتلا به هموفیلی در هیچ جای دیگر دنیا گزارش نشده بود، آن هم با پوشش یک «فرآورده خانگی» و غیر صنعتی. باید گفت که نگرانی آن عمل جراحی نوروز آن سال ما را کاملاً خراب کرد ولی خوشبختانه مریض خوب شد.
ایده راه اندازی سازمانی ملی به نام انتقال خون از کجا شکل گرفت؟
وضعیت انتقال خون در بیمارستان ۵۰۰ تختخوابی آن زمان (یا بیمارستان امام امروز) بسیار نارسا و خطرناک بود. دم در ورودی بیمارستان بخش انتقال خون بیمارستانی قرار داشت که خانم «دکتر برلیان» ریاست آن را بر عهده داشتند. هر روز صبح که می آمدیم سر کار میبایستی صحنۀ ناگوار خونگیری از خونفروشان حرفه ای را مشاهده کنیم. این افراد رنجور و رنگپریده بیشتر اوقات کسانی بودند که از شهرستانها و روستاها به تهران آمده بودند دنبال کار و شدیداً احتیاج به پول داشتند.
واسطه هایی این افراد را بسیج می کردند و از آنها ۲۵۰ میلی لیتر خون می گرفتند و پول ناچیزی به آنها می رسید. آنهایی که گروههای خونی نایابی داشتند حتی بیش از یک بار در هفته خون می دادند. طوری بود که وقتی شما شیشۀ خون را نگاه می کردید ته نشینی از گویچۀ سرخ دیده می شد و بقیه پلاسما بود که البته به درد مبتلایان به هموفیلی می خورد. وضع اسفناک بود، در تمام بیمارستانها همین وضعیت رایج بود، چه در بیمارستانهای دولتی، دانشگاهی و چه خصوصی.
انتقال خون در آن سالها متولی مشخصی نداشت؟
سؤال خوبی است. اصولاً هر بیمارستانی میبایستی برای خودش در این مورد فکری می کرد و همه از جمله شیر و خورشید سرخ (هلال احمر) و ارتش خون را خریداری می کردند. البته ارتش به صورت دیگری خریداری می کرد. یعنی سربازها را دراز می کردند و به آنها دستور داده می شد که داوطلب بشوند و به جای پول ۷۲ ساعت به آنها مرخصی می دادند که البته تقویت می کرد آن تفکر غلطی را که اهدای خون برای سلامتی مضر است، که اصلاً صحت ندارد.
یعنی هر بخشی خودش مشکلش را حل می کرد؟
بله، بیمارستانها میبایستی قرارداد می بستند با این مؤسسات و افراد خونفروش. با یکی از آنها آشنا شدم که واقعاً آدم بسیار زرنگی بود- Business man به تمام معنا! آمدن من در این زمینه برای این افراد بسیار ناگوار بود برای اینکه ما در «سازمان ملی انتقال خون» موفقیتی به دست آوردیم و اینها دیدند که بازارشان کساد است و ناچار پرداختند به کار و کاسبی دیگر مانند پرورش ماهی یا حتی مینک (Mink) ولی جالب بود که تصادفاً تمام کارگرهای آنها O منفی بودند! تصادفاً!
و در نهایت انتقال خون ملی را راه اندازی کردید.
من مدام در فکر انتقال خون بودم چون روز به روز برای من روشن تر می شد که باید تحولی در این خدمات به وجود بیاید. در آن موقع فقیرترین، نیازمندترین، بیمارترین، آسیب پذیرترین افراد جامعه را می خواباندند و از آنها خون می گرفتند.
«دایره مینا» را شاید دیده باشید. فیلمی که سستی موازین اخلاقی جامعه را در آن زمان خوب نشان می دهد. راه اندازی یک فرآیند اهدای خون داوطلبانه در چنین کشوری با چنین طرز تفکری که: «خوب ما پول داریم. پس بگذارید مثل دبی وارد کنیم و از خارج بخریم!» خیلی مشکل بود. لازمۀ کار این بود که یک برنامۀ وسیع تبلیغاتی مستمر و منظم ایجاد کرد برای جلب اهداکنندگان داوطلب و سالم.
در آن زمان «خداداد فرامانفرمائیان» رئیس سازمان برنامه و «دکتر شیخ الاسلام زاده» وزیر بهداری خیلی به من کمک کردند. با راهنمایی آنها ماده واحدهای را از مجلس گذراندیم و سازمان ملی انتقال خون ایران موجودیت قانونی پیدا کرد. از سازمان برنامه یک بودجۀ ۸۰۰ هزار تومانی گرفتیم. تهران کلینیک سابق را در خیابان ویلا (استاد نجات اللهی) از «خانم فیروزگر» اجاره کردیم و ایشان خیلی محبت کردند و مال الاجاره خیلی کمی از ما می گرفتند. به هر حال آنجا را ترمیم و به صورت زیبا درست کردیم، نه یک گوشۀ کثیف و وحشتناک مثل بیمارستان پانصد تختخوابی یا مرکز شیر و خورشید سرخ در خیابان ناصرخسرو که واقعاً تهوع آور بود.
مرکز انتقال خون باید جایی می بود که افراد طبقۀ متوسط و مرفه جامعه رغبت کنند بیایند خون دهند. یک جای قشنگ، تمیز با مبلمان خوب؛ وسایل اتوماتیک را برای بار اول آوردیم؛ عده ای از پزشکان و محققین علاقه مند را از دانشگاه دزدیدم و به کادر سازمان انتقال خون اضافه کردم. خوب آنها دیدند در اینجا خبری هست و علاقه مند شدند، برای اینکه ما نمی خواستیم فقط یک سوپرمارکت فرآورده های خون به وجود بیاوریم، می خواستیم یک مرکز علمی هم باشد.
مهمترین کار این سازمان نوپا در اولین روزها چه بود؟
مهمترین وظیفۀ ما برنامۀ جلب اهداکنندگان داوطلب بود ولی در ضمن اولین بخش ایمونولوژی بالینی را هم تأسیس کردیم، همراه با بخش ویروس شناسی، انجماد خون، سرولوژی اختصاصی زنان باردار، برنامۀ تجانس نسجی (HLA) برای فراهم کردن مبنای پیوند اعضاء… البته تمام این روشها و فعالیتهای علمی را از جای دیگر و از کشورهای دیگر اقتباس کردیم، اما جلب نظر اهداکنندگان داوطلب از تمام اقشار جامعه منحصراً کار ما بود و نمی شد خون را مثل دبی یا ابوظبی داخل جعبۀ کمپوت وارد کرد؛ مخصوصاً که بعد معلوم شد خون را از فلوریدا می آوردند که مرکز HIV و HCV بود!
برای جذب اهداکنندگان داوطلب چه کردید؟
تصمیم گرفتیم که از طبقات بالای جامعه شروع کنیم. کار من این بود که با وزیر یا رئیس مؤسسه ملاقات کنم و به ایشان توضیح بدهم که تا چه حد وضع فعلی در تمام کشور افتضاح است و شما می توانید کمک کنید که وضع دیگری به وجود بیاید، که خواهر شما، مادر شما یا دخترتان اگر خدای نکرده نیاز پیدا کردند از خون سالم برخوردار باشند. داستان غم انگیز حاجی محمد نمازی را همیشه در این جلسات شرح می دادم که بسیار آموزنده است. نمازی مرد بسیار متمکن، خیرخواه و خوشفکری بود که پایه گذار بیمارستان نمازی و دانشکده پزشکی نوین دانشگاه شیراز بود و به علاوه اولین شبکۀ آب تصفیه شده ایران را در شیراز ایجاد کرد. این مرد فاضل در سن حدود ۷۵ سالگی، برخلاف معمول یک مرتبه فراموشی پیدا کرد و تعادلش را از دست داد.
بعضی از اطباء و اطرافیان گفتند: خوب این مرد شریف زندگی طولانی و پرباری داشته ولی زندگی فانی است و پیری غلبه کرده… کاری نمی شود کرد. اما یکی از جراحان مغز و اعصاب، آقای دکتر تیرگری این نظریه را نپذیرفت و پیشنهاد آنژیوگرافی داد. معلوم شد حاجی محمد یک هماتوم سابدورال / subdural دارد و این نتیجۀ زمین خوردن و ضربۀ مغزی چند هفتۀ قبل بوده. بلافاصله هماتوم را تخلیه کردند و آقای نمازی که در حالت نیمه کوما قرار گرفته بود یک مرتبه و به سرعت تعجب آوری حالت طبیعی خود را به دست آورد. به یاد دارم که یک بخش کامل بیمارستان پارس را ایشان و اطرافیانش اشغال کرده بودند و حتی آشپز خودشان را هم آورده بودند. البته آنها به همان جراح ایرانی که جان حاجی را نجات داده بود اکتفا نکردند و چند متخصص از انگلستان و آمریکا بر بالین ایشان حاضر شدند. ولی درست همین جا بود که اشتباه بزرگ رخ داد و با وجود آنکه کوچکترین شواهدی از کم خونی مشاهده نمی شد برای تقویت ایشان دو واحد خون که اصلاً لازم نداشتند. چند ماه بعد حاجی محمد دچار یرقان شد و معلوم شد به هپاتیت B شدید مبتلا شده است. بار دیگر متخصصین از اقصی نقاط دنیا به بالین ایشان شتافتند ولی به رغم همۀ این اقدامات، نارسایی کبد به سرعت پیدا شد و حاجی محمد فوت کرد. نتیجه می شود گرفت که این شخصیت که از همه جور امکانات برخوردار بود به دلیل تزریق خون ناسالم که اصلاً هم مورد نیاز نبود مبتلا به هپاتیت شد و مرد. به گمان من این داستان دارای معانی مختلفی است و خیلی آموزنده است.
در هر حال وزرا و رؤسا نمی توانستند بگویند نه! و وقتی خود وزیر یا رئیس مؤسسه ای می آمد، بقیه هم ناچار بودند داوطلب شوند! ما هم از طرف خودمان تیمی را بسیج می کردیم و با تعدادی خانم های خونگیر با اونیفورم های مخصوص، ملحفه های سفید درجه یک و تختهای تاشو به جایی می رفتیم که از قبل تعیین و هماهنگ شده بود. بی رحمانه به همۀ وزارتخانه ها و مؤسسات بزرگ دولتی و خصوصی می رفتیم و بعد از سخنرانی من، تماشای فیلم تبلیغاتی و آموزنده، داوطلبان به وسیلۀ پزشک به دقت معاینه می شدند و افراد واجد شرایط یک واحد نیم لیتری خون اهدا می کردند و بعداً آبمیوه و شیرینی دانمارکی صرف می کردند!
به تدریج این برنامه و این روشها باعث موفقیت روزافزون شد و توانستیم نیازهای بیمارستانهای تهران را برآورده کنیم. البته ناگفته نماند که تمام این خدمات و خود واحدهای خون در بیمارستانها کاملاً رایگان بود و فقط آزمایشگاههای بیمارستانی حق داشتند برای انجام دادن آزمایش تجانس یا کراس مچ (cross match) مبلغی را از بیمار بگیرند. اتومبیلهای ما با رنگ قرمز و سفید دارای آرم خیلی قشنگ سازمان انتقال خون بودند و این آرم را دوست هنرمند معروف آلمانیم کارل شلامینگرShlamminger) (Karl طراحی کرده بود که هنوز مورد استفاده سازمان است.کار مشکلی بود. خونفروشان حرفه ای دو سه دفعه شیشه های ماشین مرا خُرد کردند ولی همین واکنش نشانۀ موفقیت روزافزون ما بود چون همۀ اینها ورشکست شدند و به کارهای دیگری برای امرار معاش پرداختند.
آن روزها خدمات سازمان انتقال خون فقط در تهران ارائه می شد؟
سازمان انتقال خون فعالیتش را در تهران شروع کرد و اصولاً این کار یک حرکت اجتماعی شهری است. شما نمی توانید به یک روستا بروید و درخواست خون کنید. اصلاً شدنی نیست و فکر می کنند شما دیوانه شده اید! در آن زمان شهرنشینها را در روستاها خوب تحویل نمی گرفتند. حالا البته وضعیت فرق کرده اما در آن زمان جمعیت کشور بیشتر روستایی بودند.
بعد از تهران به سراغ شهرستانها رفتیم. البته بعد از محاسبات در مورد مقدار خونی که مورد نیاز بیمارستانها بود و حتی میزان خون اضافه که لازم می شد برای تهیۀ مشتقات پلاسمایی مانند آلبومین برای سوانح و سوختگی، ایمونوگلوبین برای عفونتها و فاکتورهای انعقادی متراکم. حتی فکر می کردم که شاید در آینده کشورهای همسایه به این علاقه مند شوند و پلاسمای خام خودشان را برای تهیۀ مشتقات برای ما بفرستند چون تأسیس و تجهیز چنین مرکزی کار دشواری است که ایجاد آن هم مهارتهای نایاب و هم سرمایه گذاری سنگینی را در بر دارد.
اما شما این کار را انجام دادید؟
بله. در همان ساختمان در زیرزمین یک کارخانه فراهم شد با ظرفیت مقدماتی ۱۰ هزار لیتر پلاسمای خام در سال و برای بار اول آلبومین، فاکتور ۸ متراکم و ایمونوگلوبین عضلانی در سطح کوچکی درست کردیم. حتی ایمونوگلوبین اختصاصی ضد هاری با همکاری انستیتو پاستور که واکسن هاری را با انستیتو رازی می ساخت از یک طرف و اساتید و شاگردان دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران از طرف دیگر.
یادم است در ۱۳۵۷ که یک کنفرانس بین المللی در پاریس تشکیل شد، ما تولید این ایمونوگلوبین را گزارش کردیم که باعث نهایت تعجب همه شد چون فقط این فرآورده در پاریس تولید می شد. به هر صورت آن سالها برای همۀ همکاران سالهای بسیار شیرین و پرباری بود و احساس می کردیم که داریم کار مفیدی انجام می دهیم، آن هم با توجه به رکود علمی که در اکثر دانشگاهها حاکم بود.
به یاد دارم که ارنست بوریس چین (Ernst Boris Chain) که با الکساندر فلمینگ (Alexander Fleming) و هاوارد والتر فلوری(Howard Walter Florey) مشترکاً برندگان جایزه نوبل برای کشف پنیسیلین شده بودند از سازمان بازدید کرد. بوریس چین قراردادی با شرکت نفت داشت در مورد نوآوری و اینکه آیا می شود سوخت کشور از باکتری تولید شود؟ پروفسور چین در ایران بودند و تصمیم گرفتند سری به سازمان انتقال خون بزنند. آمدند و بعد از بازدید از آزمایشگاهها گفتند که من اینجا احساس می کنم در یک محیط آشنا و دوستانه هستم چون برخلاف جاهای دیگری که بازدید کرده ام، اینجا خبری هست و کار مفیدی انجام می شود و البته چنین ستایش صمیمانه ای از طرف این شخصیت علمی باعث تشویق همۀ همکاران شد.
بانک خون ارتش به راحتی ادغام با سازمان ملی انتقال خون را پذیرفت؟
یکی از مهمترین اقدامات ما در سازمان انتقال خون فراهم کردن موجبات ادغام واحد انتقال خون نیروهای مسلح با انتقال خون کشوری بود. در منطقۀ ما و در بیشتر کشورهای جهان سوم نیروهای مسلح از جامعه کاملاً جداست؛ ارتشی ها نه تنها لباس مخصوص به تن دارند بلکه باشگاههای جدا، مسکن جدا، تفریحات جدا دارند هرچند که هموطن و جزئی از جامعه هستند و همه در اصل ساکن شهر یا روستایی هستند و پدر و مادر ایرانی دارند. در ضمن ارتش شبکۀ درمانی و بیمارستانهای جدا دارد و واحد انتقال خون مجزایی هم دارد. استدلال ما این بود که اگر روزی اتفاق بدی یا سانحه ای رخ بدهد هیچکدام از شبکه های انتقال خون- نه لشکری و نه کشوری- به تنهایی از عهده نیازها و فوریتها بر نخواهد آمد علاوه بر آنکه از روشها و سیاستهای کاملاً متفاوت پیروی می کردند. مقامات استدلال مرا پذیرفتند و به رغم مخالفتهای رئیس بهداری ارتش، این دو شبکه با هم تلفیق شد و دوست دیرینۀ من «دکتر افتخاری» که رئیس انتقال خون ارتش بود در اتاق کنار اتاق من مشغول کار شد و در واقع از این تغییر انقلابی بسیار خشنود بود چون امکانات او در ارتش بسیار عقب افتاده و محدود بود. در نتیجۀ این تحول عمیق «سازمان ملی انتقال خون ایران» دسترسی پیدا می کرد به تمام کارکنان پادگانها و مسؤول جمع آوری،غربالگری، جداسازی و پخش تمام خونهای اهدائی، چه کشوری و چه لشکری، می شد.
یکی از خصوصیات انتقال خون در ارتش این بود که فقط سربازان صفر خون می دادند و هیچکدام از افسران خون نمی دادند. ما این وضع را عوض کردیم و به تدریج افسران نقش رهبری خودشان را ایفا کردند و در جلسات خونگیری پادگانها سروانها، سرگردها و سرهنگها حضور داشتند.
برگردیم به توسعه انتقال خون در کشور بعد از تهران انتقال خون ملی در کدام شهرها راه اندازی شد؟
برای تأسیس پایگاههای منطقه ای از شیراز شروع کردیم. یک رستوران را در نزدیکی بیمارستان نمازی اجاره و کاملاً نوسازی کردیم و کم کم پایگاههای دیگری در مشهد، ساری، اهواز و همدان تأسیس شد و همیشه کوشش می کردیم رابطۀ نزدیکی با دانشگاه محلی و البته با پادگانهای نظامی آن منطقه برقرار کنیم. در مورد پایگاه های منطقه ای فلسفۀ ما این بود که به جای آنکه مانند شیر و خورشید (هلال احمر) مراکز بی شمار کوچک و بسیار متوسط در همه جا تأسیس کنیم، خودمان را به تعداد پایگاه های محدود ولی توانا در مراکز استانها محدود کنیم تا بتوانیم از عهده حفظ کیفیت خوب بربیاییم.
در ضمن ایجاد این خدمات معتقد بودم که سازمان انتقال خون بایستی برنامۀ علمی و تحقیقاتی گسترده ای داشته باشد لذا فعالیت پژوهشی مفصلی تدارک دیده شد و مقالات علمی در مجلات بین المللی به چاپ رسید.
از روزی که به ایران برگشتم تا روزی که بالاخره سازمان ملی انتقال خون شروع به فعالیت کرد بعد از ۹۰ سال به رغم مشکلات و موانع بسیار با فعالیت پیگیر توانستم بالاخره این کشتی را به ساحل برسانم و تحولی در وضع انتقال خون کشور از نظر علمی و فنی و به خصوص از نظر اجتماعی به وجود بیاورم و آنچه را که آرزویش را داشتم محقق کنم و خوشبختانه بنایی که گذاشته بودم پایدار ماند و توانست خدمات ارزندهای را به جامعه و کشور برساند که باعث نهایت خوشوقتی من است.
بازدید: 895